مرد عابد با عصبانیت قرص سوم نان را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان ،تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آن را ببرم؟
به اذن خداوند بزرگ سگ به سخن در آمد و گفت:من بی حیا نیستم، من سال های سال در خانه ی این مرد هستم. شب هایی که به من غذا می داد پیشش می ماندم ،شب هایی هم که غذا نمی داد باز هم پیشش می ماندم.
شب هایی که مرا از خانه اش می راند،پشت در خانه اش تا صبح می نشستم . تو بی حیایی ،تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد ،یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه ی یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی.
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد!